حدیث فرشته من

برای تو‏!‏

شیشه که میشکند  یک نفر می پرسد که چرا شیشه شکست؟! مادری می گوید:((شاید این دفع بلاست...)) یک نفر زمزمه کرد: ((باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان امد ، شیشه پنجره را زود شکست.)) کاش امشب که دلم مثل ان شیشه مغرور شکست ، عابری خنده کنان می امد ، تکه ای از ان را بر می داشت ، مرهمی بر دل تنگم می شد. اما امشب دیدم ، هیچ کسی هیچ نگفت... قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم ، ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کم تر بود...؟!!!
7 فروردين 1392

واکسن 18 ماهگی

بعد از برگشتن از اصفهان مهم ترین دغدغه من واکسن شما بود. وووووی کلا تو واکسن های سه گانت خیلی اذیت میکردی . منم واقعا می ترسیدم. صبح شنبه 6 آبان،بابایی رفته بود. منم شما رو گذاشتم توی کالسکه پیش به سوی خانه بهداشت. وزنت 10.800 بود . یک واکستن به دستت و یکی با پات زدن و یک قطره فلج اطفال. وقتی اومدیم خونه کلی بدو بدو کردیم تا واکسن تو پات پخش بشه و کمتر اذیت بشی.اما از غروب تا شب پا درد رو داشتی و کمی گریه میکردی اما به طور کلی خوب بود. خدا روشکر دیگه واکسنات فعلا تموم شد. اینجا شب هست که پات درد میکرد. پشتی پشتت گذاشتیم که راحت بشینی و سر گرمت میکردیم. اینجا هم سر شب که کمی خوابیدی و تب هم داری ...
19 آبان 1391

18 ماهگی و سفر اصفهان

مبارکه عزیزم دیگه ١ سال و نیمت شد...وای که هنوز خیلی کوچیکی  برای تولد ١٨ ماهگیت،بابا ما رو برد اصفهان و شما اولین مسافرتی بودکه مستقلا توی بیرون راه می رفتی. خیلی شیطون شده بودی عزیزم. دیگه موقع صبحانه خوردن و شام خوردن برا خودت میرفتی می چرخیدی. در کل ٤٨ ساعت بیشتر از خونه بیرون نبودیم و شما خوب و خانم بودی در برگشت هم رفتیم زیارت عموی امام زمان و بعدش جمکران و قم.   بقیه عکس ها توی ادامه هست بابایی روز آخر همش میگفت وایسین اینجا ازتون عکس بگیرم. منم همش میگفتم نمی خواد عکس زیاد داریم. نگو همه عکس ها رو اشتباهی پاک کرده بوده. وفقط دیگه عکس های روز آخر مونده که برات می زارم. عکس های زیر از تو هتل و باغش هست &...
14 آبان 1391

حدیث در 17 ماهگی

چند تا عکس قبل ازیک و نیم سالگیت، دخترم برات اینجا به یادگار میزارم     مامان به نظرت نشسته کمتر کچلیم دیده میشه یا    یا خوابیده؟   مامان چرا بین صندلی ها فاصله گذاشتن؟ برا چی واقعا؟ نمیگن یک نی نی از این وسط بیفته؟      در حال خوردن ماکارونی و توپ بازی  حدیث و مربای آلبالو. فقط مرباهاشو می خوری و نونش رو میدی که دوباره برات مربا بذارم.   اینم همون عصایی که خیلی دوسش داری   مامان پا شو از پای کامپیوتر . یک چایی وردار بیار با هم بخوریم و فیلم ببینیم .پاشو بیا دیگه ...
14 آبان 1391

بازم مسافرت آخ جون

این بار بعد ٢.٥ ماه رفتیم مشهد و شما کاملا راه می رفتی..از راه شمال ، با دختر عمه رفتیم..تو خیلی خوب بودی و خوش گذشت.فقط غذا ها تو خوب نمی خوردی و کلی وقت منو می گرفتی چند تا عکس از مسافرتت برات میذارم عزیز دل اول شمال                 حالا عکس های مشهد       ...
1 آبان 1391

عزیز دلم هستم همین جا

دخترم،نازم ،آره یک مدت وبت رو آپ نکردم اما دلیل دارم. دوست داشتم یک مدت بگذره بعد آپ کنم. دوست دارمت و بدون هیچ مامانی با دختر نازش قهر نمیکنه حدیثکم،عروسکم یک روز خوش و خرم با بابایی رفتین حمام..منم مثل همیشه رفتم دنبال کارایی عقب موندم..هیچ صدایی از شما و بابایی نمی اومد..منم  با خوشحالی از وقت حداکثر استفاده رو میکردم تا اینکه بابا منو صدا زد که بیا...بیا بقیه اش رو در ادامه مطلب میگم هیچ وقت اون صحنه ای رو که دیدم فراموشم نمیشه . هیچ وقت فقط گفتم وای نه نه و رفتم تو اتاق..چرا این کارو کردی ...چرا به من نگفتی میدونی چی شده بود. بابا کاری رو که چند وقت بود تو شک بودیم انجام بدیم یا نه انجام داده بود..   &...
29 مهر 1391

17 ماهگیت و راه رفتن

عزیز دلم 17 ماه هم شدی به همین سادگی هر چند که الان که می نویسم نزدیک 18 ماهگی هستی دختر ناز من تو ماه قبل سعی میکردی بایستی اما خبری از راه رفتن نبود اما از اول 17 ماهگی قدم های کوچیکت رو برداشتی و خیلی سریع پیشرفت کردی. به قول پدرت بعضی جاها ترمزت میبرید و تو هم می دویدی و میگفتی اووووووووووووووووووه تا بایستی یک دونه از این عصاهای چرخ دار داری که کلی باهاش راه رفتی و کیف کردی که صدا شو در میاری  اولین جایی که تو بیرون دست منو رها کردی و برای خودت رفتی ، تو حرم حضرت عبد العظیم حسنی بود. انشاالله خودش پشت و پناهت باشه با این پلاستیکه کلی کیف کردی و گاهی هم قدمات یاری نمیکنن   روی حیاط خونمون هم دیگه به ر...
26 مهر 1391

مامان کجایی نیستی

نمی دونم من مامانم رو خیلی اذیت کردم یا اون منو یا هر دو مون هم رو ،خودم هم قاطی کردم .اما نمیدونم چرا وبم رو آپ نمیکنه .مامان مامان کجایییییییییییییییییییی؟نکنه با من قهر کردی؟ تا جایی که یادم میاد فقط اینجا روژش رو خراب کردم اینجا هم آروم و بی سر و  صدا خوابیده بودم آخه از من به این خانمی بر میاد مامانم رو ناراحت کرده باشم نه شما بگید؟ ...
26 مهر 1391

دخترم 16 ماهه شدی

هنوز تو در ذهن من همان حدیث کوچکی اما نه وقتی تو را میبینم تو خیلی فرق کردی.دیگه کاملا مفهوم حرف های من را میفهمی..گاهی الکی گریه میکنی یا با خودت می خندی. تو وان حمام مرتب سرت را زیر آب میبری نفست میگیرد اما تو باز هم تکرار میکنی. در این ماه دیگر مستقل می ایستی و اما من را هنوز منتظر قدم های کوچکت گذاشتی اجسام کوچک را چند تا چند تا در دستت میگیری و هزاران کار دیگر  تو دیگر بزرگ شده ای و ١٦ ماهت شده است خدا با دادن تو نعمت را بر من تمام کرد و صبر را بر من چشانید.. راستی امسال تو دومین ماه رمضانی بود که با ما سر سفره های افطار حاضر بودی و مهمان کوچک خدا بودی.قبول باشه دختر من از تو نیز زیرا خداوند گفته که خواب و نفس کشیدن در ا...
1 شهريور 1391